loading...
میز گرد محصلان تجربی
سخنی با دوست
 

بیا تا برآریم دستی ز دل

که نتوان برآورد فردا ز گل

به فصل خزان درنبینی درخت

که بی برگ ماند ز سرمای سخت

برآرد تهی دستهای نیاز

ز رحمت نگردد تهیدست باز

مپندار از آن در که هرگز نبست

که نومید گردد برآورده دست




اطلاعیه

http://sheklakveblag.blogfa.com/ پريسا دنياي شكلك ها


سلام به سایت میز گرد محصلان تجربی خوش آمدید من سحر دانش آموز دوم رشته تجربی  خوش حالم به سایت من امدید  غیر از همین صفحه سایت که خودش هم داری مطالب متفاوت دیگه ای هست قسمت بالا سایت (((انجمن))) رو هم نیگا کنید که وسعت اطلاعاتش خیلی بیشتره  وبا نظراتون هم خوش حالم میکنید اگر تمایل دارید منو سمت راست با عضویت به جمع ما بپیوندید 



http://sheklakveblag.blogfa.com/ پريسا دنياي شكلك ها



دسته گل رز سرخ daste gole roz sorkh



آخرین ارسال های انجمن
سحر بازدید : 111 جمعه 19 مهر 1392 نظرات (0)

مردی، دیروقت، خسته از سرکار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود:

- بابا! یک سوال از شما بپرسم؟

- بله حتما". چه سوالی؟



- بابا، شما برای هر ساعت کار، چقدر پول می گیرید؟

مرد با عصبانیت پاسخ داد:

- این به تو ربطی ندارد. چرا چنین سوالی می کنی؟



- فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هرساعت کار، چقدر پول می گیرید؟

- اگر باید بدانی خوب می گویم، 20 دلار.



پسر کوچک؛ در حالی که سرش پایین بود؛ آه کشید. سپس به مرد نگاه کرد و گفت:

- می شود لطفا" 10 دلار به من قرض بدهید؟



مرد بیشتر عصبانی شد و گفت:

- اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال، فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری، سریع به اتاقت برو، فکر کن و ببین که چرا این قدر خودخواه هستی. من هر روز، سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه ای وقت ندارم.



پسر کوچک ، آرام به اتاقش رفت و در را بست.

مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد:

- چطور به خودش اجازه می دهد برای گرفتن پول از من چنین سوالی بپرسد؟



بعد از حدود یک ساعت، مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است. شاید واقعا" چیزی بوده که او برای خریدش به 10 دلار نیاز داشته است. به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند. مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد:

- خواب هستی پسرم؟

- نه پدر، بیدارم.


- فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این 10 دلاری که خواسته بودی.

پسر کوچولو نشست، خندید و فریاد زد:

- متشکرم بابا!


بعد دستش را زیر بالشش برد و چند اسکناس مچاله شده در آورد.

مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته است، دوباره عصبانی شد و غرولند کنان گفت:

- با اینکه خودت پول داشتی، چرا باز هم پول خواستی؟

پسر کوچولو پاسخ داد:


- برای اینکه پولم کافی نبود، ولی الان هست. حالا من 20 دلار دارم.



آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ دوست دارم با شما، شام بخورم...

 

http://rasool125.blogfa.com


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
--

کجا تازه داشتیم با هم آشنا میشدیم 




اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 44
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 8
  • آی پی دیروز : 23
  • بازدید امروز : 69
  • باردید دیروز : 41
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 129
  • بازدید ماه : 286
  • بازدید سال : 1,138
  • بازدید کلی : 17,303